کس چنين روي ندارد تو مگر حور بهشتي

وز کس اين بوي نيايد مگر آهوي تتاري

طوطيان ديدم و خوشتر ز حديثت نشنيدم

شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داري

اي خردمند که گفتي نکنم چشم به خوبان

به چه کار آيدت آن دل که به جانان نسپاري

آرزو مي کندم با تو شبي بودن و روزي

يا شبي روز کني چون من و روزي به شب آري

هم اگر عمر بود دامن کامي به کف آيد

که گل از خار همي آيد و صبح از شب تاري

سعدي آن طبع ندارد که ز خوي تو برنجد

خوش بود هر چه تو گويي و شکر هر چه تو باري