1)

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

2) تارانتینتو در پالپ فیکشن میگه (نقل به مضمون و اندکی تغییر) این دنیاست که اهریمنیه و ما پارسا اینو دوس دارم ولی افسوس که وجود نداره. من ستم انسان اهریمنی ام و در واقع خیلی سعی می کنم که شبان ( مردی نیک) باشم.

3) افسوس که دنیا خیالی نیست و دنیا محل رنگ باختن لحظه لحظه اون رویاییه که ازش اومدیم یا در سر داشتیم.

4) نمیدونم واقعا رویایی وجود داره. می ترسه از کابوس بیدار شم و ببینم غرق یه کابوس دیگه ام.

5) واقعا این جام متناسب با اون شرنگ نیست. شاید مکان یا زمان بودن ما، اشتباه بوده. شاید.

6) دوس دارم این قطعه زیبای بانو سیمین غانم رو زمزمه کنم که:

 

گوشه ي آسمون پر رنگين کمون
من مثل تاريکي تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من ميرم گم ميشم تو جنگل خواب

7) دوست دارم دوباره خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی رو بخونم ولی فکر کنم خوندنش آدمو یه طوری کنه. داستایوفسکی خیلی  جالب از درون و ماهیت ما خبر داشت.