اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 23 : هفت شنبه

 

مردمان کرمانشاه یه روز خاص در هفته دارن به نام هفت شنبه ( هفت شمه).

روزی که در اون به کارهای عقب مونده  یا لذت های عمیق زندگی می رسند

زندگی رو نظم داده و برنامه ریزی می کنند

و خستگی و کسالت را از خودشون دور می کنند

روزی که همیشه امید داریم فردا باشه

روزی که شاید هیچ وقت نرسه و تجربه اش نکنیم

مثل سایه که هرکاری کنیم یه قدم از اون عقب تریم

به همین روال زندگی دنیا مثل دنبال کردن یه سایه و رویاست که هیچ وقت بهش نمی رسیم

پنداری خاصیت رویا، شاید خاصیت خواب همینه

غرق در اوهام شدن و نرسیدن

شاید نیاز باشه روزی چشم باز کنیم تا بدونیم

همه چیزایی که به چشم دیدیم تنها خواب و سایه گذرایی بوده

 و زندگی تازه از لحظه حال شروع می شود

اون لحظه با هر کمیت و کیفیتی باشه ابدیت نام داره

جایی که رویاها زنده میشن و جبر  و زنجیر واقعیت رنگ می بازه

من کی ام؟ ( مولانا جلال الدین رومی)

 

درخت زندگی

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم

هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم

هر کس که پری خو تر، در شیشه کنم زودتر

برخوانم و افسونش حراقه بجنبانم

هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم

هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم

کیستم من؟ کیستم من؟ چیستم من

تا نگردی پاکدل چون جبرئیل

گرچه گنجی در نگنجی در جهان

رخت بربند و برس در کاروان

آدمی چون کشتی است و بادبان

تا کی آرد باد را آن بادران

صدای آشنا

 

صدای آشنا

ترانه سرا: محمدرضا فتاحی

آهنگساز و خواننده:  زنده یاد منوچهر طاهر زاده

تنظیم : محمدرضا چراغعلی

 

شبا وقتی فضای شهر، تشنه ی بوی بارونه
توی پس کوچه ای خاکی، عابری خسته می خونه
صدای عابرِ خستــه، می پیچه توو تنِ کوچـــه
می گه دل عاشقِ دریاست، پشتِ ساحل نمی مونه

صدای عابرِ خسته، می پیچه تو تنِ کوچه
می گه دل عاشقِ دریاست، پشتِ ساحل نمی مونه
همیشه توو گوشم، طنینِ این صداست… طنینِ این صدا، با دلم آشناست
دلمو می بَره تا به چشمه ی نور، تا به وادیِ عشق، تا به شهرِ حضور

من آلوده ی خاکم، دل آلوده ی من
دو زنجیریِ دنیا! دو زندونیِ تن
دیگه موندنِ اینجا عذابه واسه مــــا، آخه با چه زبونی اینو باید بگم

بیا کوله بارت رو ببند ای دلِ تنها، یه شب، شبی بارونی… دلو بزنیم دریا
دلو بزنیم دریا

 

اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 12: زمزمه مهتاب

 

1) قطعه ای از یه دوست، دست به دست به من رسید، باارزش تر از هر هدیه ممکن. قطعه ای پیانو که با آکاردئون همراهی میشد. نوای دلکش و ترکیبی از غم و شادی. درست مثل  دستگاه ماهور. درست مثل با در اشک شوق یا در اوج ناراحتی خندیدن.

2) زمان همچون می جاری و ما ماهیان مست مست  غرق در دریای متلاطم سرنوشت.  مست از باده زیستن و تشنه  ابدیت . من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم!

3) همین که زمینه ای برای به تکاپو انداختن استعداد باشه باید خداروشکر کنم ولی حسم اینه 4 ساله در جا می زنم شاید به خاطر اینکه آینده معلوم نیست ولی باید نترسید و پیش رفت.

4) کدومشون پایان می پذیره؟ کهکشان ها، هنر، تخیل آدمی، زمینه برای بهتر شدن یا رحمت الهی؟ هیچ کدام!

5) وقتی یه نفر دعات می کنه تمام محاسباتت به هم می ریزه. یاد اسکار شیندلر در فهرست شیندلر می افتم. چی کار کردم با خودم؟ ای کاش می تونستم فرد موفق تری باشم تا بتونم قدری انسان تر باشم. افسوس کنم که خودم در این قلزم پرخون سرگشته و حیرانم. نگاه انسانی ام تنها محدود شد به اینکه حرص بخورم و دوست نداشته باشم کسی طعم ناراحتی رو بچشه.

6) ولی روزگار بهت می خنده و انسان هارو درست مثل دسته ای گندم جلوی چشمات خرد می کنه، لحظه به لحظه می شکنه و می تونی نگاه کنی و از درون بشکنی.

7) ولی می خوام این چرخه بشکنه پس باید سعی کنم قوی باشم و صبور!

8) اما هرچقدر جسم تاریک باشه چشم مدهوش تابش نور، نگاهی رو به آسمان داره و روزی جسم خاکی مهمان نور و شادی میشه.

سپهر را ستاره ای است
که دست یازیدن خاک را بدان ممکن نیست
لیک؛ خاک را زمزمه آواز جدایی است
و هنوز هوا آن چنان تاریک نشده
که نتوان آواز خواند