1) قطعه ای از یه دوست، دست به دست به من رسید، باارزش تر از هر هدیه ممکن. قطعه ای پیانو که با آکاردئون همراهی میشد. نوای دلکش و ترکیبی از غم و شادی. درست مثل  دستگاه ماهور. درست مثل با در اشک شوق یا در اوج ناراحتی خندیدن.

2) زمان همچون می جاری و ما ماهیان مست مست  غرق در دریای متلاطم سرنوشت.  مست از باده زیستن و تشنه  ابدیت . من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم!

3) همین که زمینه ای برای به تکاپو انداختن استعداد باشه باید خداروشکر کنم ولی حسم اینه 4 ساله در جا می زنم شاید به خاطر اینکه آینده معلوم نیست ولی باید نترسید و پیش رفت.

4) کدومشون پایان می پذیره؟ کهکشان ها، هنر، تخیل آدمی، زمینه برای بهتر شدن یا رحمت الهی؟ هیچ کدام!

5) وقتی یه نفر دعات می کنه تمام محاسباتت به هم می ریزه. یاد اسکار شیندلر در فهرست شیندلر می افتم. چی کار کردم با خودم؟ ای کاش می تونستم فرد موفق تری باشم تا بتونم قدری انسان تر باشم. افسوس کنم که خودم در این قلزم پرخون سرگشته و حیرانم. نگاه انسانی ام تنها محدود شد به اینکه حرص بخورم و دوست نداشته باشم کسی طعم ناراحتی رو بچشه.

6) ولی روزگار بهت می خنده و انسان هارو درست مثل دسته ای گندم جلوی چشمات خرد می کنه، لحظه به لحظه می شکنه و می تونی نگاه کنی و از درون بشکنی.

7) ولی می خوام این چرخه بشکنه پس باید سعی کنم قوی باشم و صبور!

8) اما هرچقدر جسم تاریک باشه چشم مدهوش تابش نور، نگاهی رو به آسمان داره و روزی جسم خاکی مهمان نور و شادی میشه.

سپهر را ستاره ای است
که دست یازیدن خاک را بدان ممکن نیست
لیک؛ خاک را زمزمه آواز جدایی است
و هنوز هوا آن چنان تاریک نشده
که نتوان آواز خواند