دیوونه کیه؟ ( زنده یاد حسین پناهی)

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
واسطه نیار، به عزتت خمارم
حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی‌گم، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام
می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم، بستمش
راه دیدم نرفته بود، رفتمش
جوونه‌ی نشکفته رو٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟
این دل پر خون ولش؟
دلهره‌ی گم کردن گدار مارون ولش؟
تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش؟
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟
کنار این جوب روون معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله!
پریشونت نبودم؟
من،
حیرونت نبودم؟
تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه
***
چشمای من آهن انجیر شدن
حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟

دیوونه کیه با صدای زنده یاد حسین پناهی

سیاه ( زنده یاد حسین پناهی)

خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر هرجا بری همراتم
سگ و سوتک میدونه
کشته عشوه هاتم

یادی از حسین پناهی

 

حسین پناهی

خستگی امونو بریده

هیچ چیز دلپذیرتر از خواب نیست

آیا زمانی که چشمانم را می بندم

باز هم دنیا وجود داره؟

شاید برای بیدار شدن از این توهم نیاز باشد که

به دنیای خواب رفت

خب عظمتتو شکر جلال،

امشبم گذشت و

کسی مارو نکشت!

ساقیا بر خیز و می در جام کن

 

 

ساقیا برخیز و می در جام کن

از شراب عشق دل را دام ( رام ) کن

آتش بی باکی اندر کف زن

خاک تیره بر سر ایام کن

 

پ.ن 1 : رام یا دام؟

پ .ن 2:  سیاه سیاهم . دوباره بنواز ساز را

برشی از سرگذشت کسی که هیچ کس نبود...

 

به کفر من نترس

نترس کافر نمی شوم هرگز

زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم

انسان و بی تضاد؟!

خمره های منقوش در حجره های میراث

عرفان لایت با طعم نعنا

شک دارم به ترانه ای که

زندانی و زندان بان همزمان زمزمه می کنند!!

پس ادامه می دهم

سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود

با این همه

تو گوئی اگر نمی بود

جهان قادر به حفظ تعادل نبود

چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..

نگاهش کن

چون آن کلاغ

چون آن خانه

چون آن سایه

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

استوای بود و نبود

به روزگار طوفان موج و نور و رنگ

در اشکال گرفتار آمدم

مستطیل های جادو

مربع های جادو

من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام

دیوانگی های دیگران را دیوانه شده ام

در همین پنجره گله به چرا بردم

پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن

سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر

زلف به چپ و راست خواباندم

تا دل ببرم از دختر عمویم

از دیوار راست بالا رفتم

به معجزه کودکی

با قورباغه ای در جیبم

 

حراج کردم همه رازهایم را یک جا

دلقک شدم با دماغ پینوکیو

و بوتهّ گونی به جای موهایم

آری گلم

دلم

حرمت نگه دار

که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

و همیشه گریه می کرد

بی مجال اندیشه به بغض های خود

تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!

و به کدام مرام بمیرد

آری گلم

دلم

ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع می کند

با سلام

و عطر آویشن..

 

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

اندراحوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 19: دیباچه خیال

 

1)  باید دید کی این ترس های موهوم، این وحشت از آینده تموم میشه. اما پس زندگی حقیقتی نهفته است که به جز چند ارزش و مفهوم متعالی چیزی پشت این پرده وجود نداره که دلبسته اش بود. که 24 ساعته حرصشو خورد. به قول منچیوس وقتی هدف بخشش و روشنیه ، پیروزی یا شکست در این ورطه مفهومی نداره چون به جز تفکر و تامل عملا کل زندگانی جز نمایشی سایه وار نیست.

2) از تفکر و کشیدن نقشه تا پیاده کردن و عمل چندین سال نوری فاصله است. هرچند فرایند پایش و اصلاح درون به خودی خود باارزشه ولی موقع کارا میشه که بشه اونو به یه روال روزانه تبدیل کرد. اما نمیدونم چه سرشتی این بشر داره که وقتی در مورد چیزی بد توجیه بشه، اصلاح اون رویه اشتباه سخته. در مورد منم همین مسئله وجود داره به خصوص این سندرم آخر هفته که بیش از ده ساله که قصد اصلاحشو دارم ولی نمیشه. آخر هفته هارو دوس دارم به تکمیل کارایی که تمرکز زیادی روشون دارم اختصاص بدم ولی خب نمیشه نه میشه اون کارهارو بکنم و نه در کنارش استراحت و تفریح. برزخ بدیه و بدتر اینه این بدتر گاه و بیگاه چه مقدار از انرژی و زمان رو می گیره. هرچند شاید این اشتباه من باشه و آخر هفته زمان استراحت و استراحت دادن به ذهنه تا بشه 5 روز شش دانگ و قبراق به دغدغه ها و فعالیت های مورد نظر رسید ولی باز دریغ!

3) زمان بزرگترین دامیه که آروم آروم با اینکه متوجهیم داریم به سمت میریم و اسیر میشیم. این مغناطیس عظیم چه شعله هایی رو که در خودش خاموش نمی کنه و شاید چاره غلبه بر اون غرق شدن در گذسته است.

4) بر می گردم، با چشمانم که تنها یادگار کودکی من اند. آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟

5) انسان به هر سویی که برند پشت چشم های اون انسان حقیقتی نهفته است که میتونه گویای خواست ها و ایده آل های اون فرد باشه. پاها میتونن به منجلاب و وادی فراموشی برن ولی چشم ها هنوز امیدوارند و آبستن خیال!

6) پیر شدن بد دردیه ولی چیزی که این التهاب رو خاموش می کنه حقیقت مرگه. به پایان رسیدن گاهی اینقدر زیباست که فراموش می کنی سختی دقایقو. جبر محیط و زمان و چیزهایی که ناراحتت می کنه .ولی وقتی این امر رو پذیرا باشی لحظه لحظه خوشی های کوچک زندگی مثل پروانه جلوی چشمات جلوه گر میشن و..

7)انگار که قرن ها زندگی کردم. گاهی خاطراتی رو به یاد میارم که انگار مربوط به هزاران سال پیشه. تکامل تدریجی و انبوه و انبان خاطرات زندگی رو جادویی و ورای واقعیت جاری نشون میده.

 

اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 12: زمزمه مهتاب

 

1) قطعه ای از یه دوست، دست به دست به من رسید، باارزش تر از هر هدیه ممکن. قطعه ای پیانو که با آکاردئون همراهی میشد. نوای دلکش و ترکیبی از غم و شادی. درست مثل  دستگاه ماهور. درست مثل با در اشک شوق یا در اوج ناراحتی خندیدن.

2) زمان همچون می جاری و ما ماهیان مست مست  غرق در دریای متلاطم سرنوشت.  مست از باده زیستن و تشنه  ابدیت . من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم!

3) همین که زمینه ای برای به تکاپو انداختن استعداد باشه باید خداروشکر کنم ولی حسم اینه 4 ساله در جا می زنم شاید به خاطر اینکه آینده معلوم نیست ولی باید نترسید و پیش رفت.

4) کدومشون پایان می پذیره؟ کهکشان ها، هنر، تخیل آدمی، زمینه برای بهتر شدن یا رحمت الهی؟ هیچ کدام!

5) وقتی یه نفر دعات می کنه تمام محاسباتت به هم می ریزه. یاد اسکار شیندلر در فهرست شیندلر می افتم. چی کار کردم با خودم؟ ای کاش می تونستم فرد موفق تری باشم تا بتونم قدری انسان تر باشم. افسوس کنم که خودم در این قلزم پرخون سرگشته و حیرانم. نگاه انسانی ام تنها محدود شد به اینکه حرص بخورم و دوست نداشته باشم کسی طعم ناراحتی رو بچشه.

6) ولی روزگار بهت می خنده و انسان هارو درست مثل دسته ای گندم جلوی چشمات خرد می کنه، لحظه به لحظه می شکنه و می تونی نگاه کنی و از درون بشکنی.

7) ولی می خوام این چرخه بشکنه پس باید سعی کنم قوی باشم و صبور!

8) اما هرچقدر جسم تاریک باشه چشم مدهوش تابش نور، نگاهی رو به آسمان داره و روزی جسم خاکی مهمان نور و شادی میشه.

سپهر را ستاره ای است
که دست یازیدن خاک را بدان ممکن نیست
لیک؛ خاک را زمزمه آواز جدایی است
و هنوز هوا آن چنان تاریک نشده
که نتوان آواز خواند