دانه های ریزبرف

روبرویش مجسمه ای باشکوه قرار داشت که بر روی زانویش نشسته بود. زانوی چپ این مجسمه روی خاک و زانوی دیگر محکم و استوار بود. دستان مجسمه رو به آسمان باز شده بود و بالا و جلوی دستان ستاره هایی سپید قرار داشت که با رشته های نامرئی به هم متصل بودند. غرق تماشای این مجسمه شده بود، چنان که درد دست راست را که ساعتی پیش امانش را بریده بود فراموش کرده بود. با حس اینکه سفرش حداقل برای امشب به پایان رسیده نگاهی به دستش کرد که شاید ساعتی پیش آکنده از نیشتر بود اما اثری از خون ندید فقط زخمی کهنه دید که گویی یادگار سالها پیش بود. نفسی کشید و دریافت که چقدر خسته و بی حال است. رو به آسمان نگاهی کرد، صورتش را دانه های ریز برف در بر گرفت، نفس سردش را با هوای مطبوع ترکیب کرد و به بالا فرستاد. نمی دانست چه چیزی در درونش باقی مانده؟ چه حسی و چه نیروی محرکه ای. برای اولین در زندگی دریافته بود که به جایی تعلق نداشت . در سرزمینی بود که تعلقی به آن نداشت، همچون خانه اش که حال حتی فرسنگ ها دورتر از رویاهایش بود و تنها چاره این بود که دل در گروی پیشامدها می سپرد.

اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 43: در کشاکش روزگار

لذت دیوانگی

1) اما دنیای هنر هم دنیای جالبیه. انبوه دنیاهای موازی که میشه در اونها جست و شاداب بود و حتی دیوانه وار تجربه داشت. یکی از این تجارب دیوانه وار گوش دادن و زمزمه همزمان قطعه prophet گری مور بود. قطعه اینکه میشه گفت قله موسیقی راکه و نظیر و مشابهی نداره. همیشه در ذهنم ترکیب اون با داستان پل های مدیسون کانتی اثری طوفانی داشته مثل ترکیب روزی قبل از همیشه و قطعه مرثیه ای برای مادرم ظافر یوسف. تجربه و لذت دیوانگی موقت می تونه خیلی انرزی های منفی مارو از ما جدا کنه و این تاثیر دنیای هنره.

2) شوخی روزگاره که ما افرادی که به طرف ما کشش دارند رو نادیده می گیریم و غرورمون رو زیرپای افرادی می اندازیم که اهمیتی به ما نمیدن. محبت داشتن و مهربانی کردن خوبه ولی به شرطی که نوعی چسبندگی عاطفی نبوده و فرمی بیمارگونه نداشته باشد. اگرچه اوایل سخته ولی به جای آبیاری چنین شوره زاری میشه محبت خالصانه خود را خرج فردی کنیم که ارزششو داره و میوه و هدف زندگیمون محسوب میشه یا حتی در صورت نبود همچین فردی برای خودمون ارزش قائل باشیم.

3) شرایط خوبه الحمداله و در ترجمه به ریتمی که باید کم کم دارم می رسم و وقتشه بعد مدتها دوباره جدی نوشتن روزانه رو شروع کنم. اما التهاب شروع سال تحصیلی رو دارم و نمی دونم چرا؟ مگه قراره اتفاق خاصی بیفته ( که طبیعتا نمی افته).

4) افکار منفی عین شوره اند و ذهن ما مثل زمینی بایر. اگر بر خاک شوره بپاشی اون خاک توانایی بارور بودنشو از دست میده. ساده دلیه که در شوره زار بذر بپاشی و انتظار داشته باشی درخت بارور به عمل بیاد. اول باید ذهن رو خالی از افکار منفی کرد و وجوه مثبت زندگیو دید. اگر کسلی پیاده روی برو و به افراد معلولی فکر کن که توانایی راه رفتن ساده ام ندارن؛ اگر گرفته ای حرکت ابرهارو در آسمون نیلگون ببین و به خاطر داشته باش که هستند زندانیانی که مدت‌ها است آسمون رو جز از پس حصاری مشبک ندیدن. پس حصارهای ذهن رو کناری بزار و تا زمان هست از زندگی لذت ببر، افکار مثبتو به بقیه هم انتقال بده. گاهی تأثیر یه توکل بر خدا، بی‌خیالش می گذره، اینطوری ها هم نیست و خیلی خوبی‌ها داری و اگه تلاش کنی حتماً روزی موفق میشی تأثیرش روی بقیه از خوندن چندین کتاب روانشناسی بیشتره

اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 34: بازگشت به زمین

 

1) دلم تنگ شده بود برای این گوشه خلوت. خودمو فراموش کرده بودم. فراموش کرده بودم اسممو و ذهنمو و خیالاتمو. و انسان بدون فانتزی هاش چیه ؟ هیچی!

2) در وبلاگ دوست محترمی دارم که به غایت پیچیده و جالبه و این نگاهشو می پسندم. خجالت می کشیدم که نمیشد بازخورد ذهنی مو رو در مورد کارهاش انتقال بدم و کار و کار و کار از امین ساخته یه فرد بیمار ! خوب شد که هنوز زنده ام و برگشتم و دلی از عزا درآوردم و این انگیزه ای شد که این کلبه فانتزی رو دوباره احیا کنم.

3) قبلا آموزش زبان هندسی می رفتم و چخ به یاد سالی افتادم که پدربزرگم فوت کرد و میخواستم برم شهرستان. اگه دبیر زبانمون؛ جناب هندسی یا جانی یه جلسه زودتر درسو تموم می کرد و کش نمی داد می رسیدم به سفر ولی نشد دو هفته بعد رفتم و حسرت اینکه موقعی که جمع جمعه منم توی اون محیط باشم توی دلم موند. و اما زندگی همینه و نمیشه همه رو با سلیقه خودت و روشت مچ کرد، باید جنگید و جریان سازی کرد و در نهایت خیلی سخت گرفت چون محیط رو نمیشه تغییر داد باید محفل های کوچک ساخت و ازش بهره برد در عین سختی ها و در مقابل حسرت ها ناامید نشد...

4) یادمه یک دو بار که پرهام باهام حال و احوال کرد بهش گیر دادم که تنبل نباش و برگرد سر رشته ات که نمیدونم الکترونیک بود یا ... تا در کنارش روزی یکی دو ساعت به دغدغه هنریت برسی. به خیال خودم این اندرزم برای زندگی کجدار و مریز خیلی معقوله ولی دیدم رفتار دوستم درست تره. گاهی 0 یا 100 باشیم بهتره. گاهی نابود شیم بهتره تا اینکه به دست خودمون استعداد یا گرایش خودمونو بکشیم و معمولی بمونیم و اینقدر محافظه کار باشیم که نخواهیم حتی در ذهنمون متفاوت باشیم باید قفس ذهن رو باز کرد و روح رو پرواز داد.

5) گاها خیلی در رودربایستی ام و گاها خیلی رک. ماشالله تعادل ندارم که. باید باز برگردم به درونگرایی خودم هرچند همین الان واقعا از دستم ناراضین ولی خب رضایت خودم مهم تره.

6)واقعا 64 ساعت کار مداوم پکرم کرد. به مانند پن معنای زندگی رو از یاد بردم، شدم عین اسمیگل که بوی نان و سبزه و جنگل و رود از یاد رده بود.

7) این مرخصی یه روزه قدری آب رفته رو به جوی برگردوند تا دوباره بشم همون امین همیشگی با همین درجه از سرکشی، فانتزی و البته خیره سر بودن

چشم که  بر بندی چه رویاها که می آیند

 

سقف آسمان شیشه ای است

گویی رو روی آبگینه گام بر می دارم

از فراز ابرها

در سور ستارگان

 

چهار صد ضربه

نغمه تنهایی ( منزل نهم، تباهی تازی)

 

سندور مشکش را در آورده و به دهان خود نزدیک کرد

بوی آتش و دود و باران و سبزه و علف باران خورده گیجش کرده بود

مست مست

انگار که دیگر به می نیازی نداشت

دستی به صورتش کشید و چشمانی که دیگر وجود نداشت

بغضی در گلویش دوید 

مشک را به آسمان انداخت و

 پرواز قطرات می را 

با چشمانی که ره تاریکی پیموده بودند

با چشمانی که دیگر نورو سویی نداشتند دید بلکه با قلبش لمس کرد

اکنون نابینا ولی روشندل بود

با تنی پاره پاره

حسی بین شادی و گریه و سبکی او را در بر گرفت

بی اختیار زیر گریه زد و

 ترنم باران و می را دید که توامان کم کم بر صورتش می نشست

باد و باران هنگامه ای کرده بود و سروده ای دلکش می خواند

سرودی که او را به سوی خود می کشید

ابدیت!

ابدیت!
با نگاهی پر از گریه و لبخند

با سبکبالی و امید دخترک را در آغوش گرفت و گفت
آریا، دخترم

 مرا به عنوان یک دوست ! به عنوان یک انسان!

به خاطر بسپار!

نغمه های تنهایی ( قسمت نهم )

 

رویا

 

دنیارا از عشق ساخته اند

آدمی را از رویا

و

و روزگار را از حسرت

در رویا

می روم 

آنجا که سایه هیچ خورشیدی نباشد

 

تخیل