اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 42: موج مرده، آواز قو و سرود والهالا

1) تناوب و رخوت و پکری مشکل خودشکوفاییه و گرفتن مینی پروژه های با محدودیت زمانی می تونه این مشکل رو از بین ببره. احساسم اینکه کار و ترجمه همون موتور محرکیه که می تونه رخوت رو به حاشیه برونه. حداقل امروز و امشب که تونسته. شب در پیشه و لحظات ناب در انتظار.

2) احساس می کنم در همون بچگی گیر کردم. میدونی یه زیبایی و عمقی داشت که الان وجود نداره. بازی هاش، کارتون هاش، معماری خونه هاش، آدماش. آدم هاش مهربون و شیرین بودن اونهم بدون اجباری نه عین الان که آدم هاش تلخ کام و تلخ رفتارن و یا مهربونی شون از سر ژست یا قراردادیه. انکار کیومرث پور احم حق داشت که بع رفتن مادربزرگ طاقت نداشته باشه و اونهم بره. بودن در دنیا آدم ها دشواره، گویی چیزی بهشون بدهکاری که همیشه باید خودتو بهشون ثابت کنی . کلافه کنندس نفس کشیدن در دنیای آدم هایی که کمین کردن که یه ایراد جزئی ازت پیدا کنن و با همون کل مختصات دنیاتو بهم بریزن. اما چاره چیه؟ زمانه دشواره و باید به آدم ها حق داد. باید گذاشت و گذشت ...

3) همچون رود جاری باش، بگذار از بودنت هر کس به قدر خود بهره مند شود. ببخش، بگذار و بگذر! چون ماهیگیران نباش که روزی پیروزاند و روزی بازنده. و همیشه دلبسته تلاطم دریا و بازی ابرها. بگذار که در مرگ هم پیروز باشی! باشد که در مرگ هم پیروز باشم!

4) رویاها آفریده میشن در کنار هم و با هم و انتخاب دشواره عین همیشه و تجسم بخشیدن به رویاها، سایه روشن خیال و تلخکامی ها و زنده نگه داشتن خاطرات!

5) این دو بار کرمونشاه خوش گذشت و عجیب بعدش حس مرگ بهم دست داد .عین اون زمان که مادر میره و روزگار تا مدتی برام سیاه و تحمل ناپذیر میشه. کاش اینقدر حساس و رنجور و شکننده نبودم. کاش میشد بیخیال تر و تک بعدی تر می بودم. در این حالت موفق تر می بودم و می تونستم به بقیه کمک کنم. اینکه استعداد اینو داشتم که کمک شایانی کنم و نشد، شد یه حسرت.

6) هرچند که همه چیز نباید در قالب مهربانی باشه. در این دنیای تاریک همینقدر که انسان باشیم کافیه؛ چون خوب یا بد، زشت یا زیبا، ثروتمند یا فقیر همه سهم خاک ایم. همه از خاک ایم و دگرباره به خاک بر می گردیم. إنّا لله وإنّا إليهِ رَاجعُون.

هرچه بود گذشت (ایرج دهقان)

تنهایی

 

شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت !
به گریه گفتمش آری ؛ ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت

لیز خوردن آرزو از سر انگشت خیال

چشم بر نمی داشت
از لبخندی که محو شدنی نبود
و نیایش دسته جمعی را غرق کرده بود در آسمانی ترین نگاه
همه محو ستایش بودند و او غرق رویا
که خورشید را تا ابد پنهان کند در بازوانش چون
لیز خوردن آرزو از سر انگشت خیال
در توقف زمان
در این آفتاب ابدی ترس معنایی نداشت
تا چه زمانی این رویا دیر می پایید ؟
تا پنهان شدن در پشت تپه خاکستری غروب؟
نه این درخشش را پایانی نبود
و حسرت
دورترین منزلگاه بود ...
از رمان جاده اثری از کورمک مک کارتی
بازآفرینی : امین ظهورتبار

آه خیال. خیال دوس داشتنی

خیال

نقطه پایانی نیست ...

نقطه پایانی نیست
در تلاطم لحظه ها
و گرداب درد و رنج
آرام آرام حس می کنی
از دست رفتن آرزوها را
و بر این هنگامه چشم می بندی
که سرنوشت این چنین می خواست
و بعد از آن روزها و شب ها
همه تکراری است و
غرق در اجبار بودن
و این پایان است، آخر خط ...
اما نه
نقطه پایانی نیست
دوباره چشم می گشایی
و درون را پر می کنی از حس بودن
موسیقی دلنشین لحظه ها
زمزمه همیشگی شادی و درد و رنج
و دوباره پر می کشی در آسمان خیال
و در دشتی باز
دوباره می گشایی بال پرواز
آری تا نور در چشمانت است
باید گام برداشت
تا همیشه
نقطه پایانی نیست

بودن یا نبودن ( پایانی نیست ...)

در تلاطم لحظه ها
و گرداب درد و رنج
آرام آرام حس می کنی
از دست رفتن آرزوها را
و بر این هنگامه چشم می بندی
که سرنوشت این چنین می خواست
و بعد از آن روزها و شب ها
همه تکراری است و
غرق در اجبار بودن
و این پایان است، آخر خط ...
اما نه
نقطه پایانی نیست
دوباره چشم می گشایی
و درون را پر می کنی از حس بودن
موسیقی دلنشین لحظه ها
زمزمه همیشگی شادی و درد و رنج
و دوباره پر می کشی در آسمان خیال
و در دشتی باز
دوباره می گشایی بال پرواز
آری تا نور در چشمانت است
باید گام برداشت
تا همیشه
نقطه پایانی نیست

 

پایانی نیست

واحه ای از خیال

 

My name is Ozymandias
King of king look on my works
ye mighty and despair
Noting beside remains
round the decay 
of the colossal wreck 
boundless and bare
The lone and level sands
stretch far away
Percy Bysshe shelley


نام من رامسس دوم شاه شاهان است

ای توانمندان
به آثارم بنگرید و نومید شوید
هیچ چیز دیگر نیست گرداگرد زوال
(جز) آن ویرانه غول پیکر٬ بی کران و لخت
شن ها و دیگر هیچ
 که تا بی کران گسترده اند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اندراحوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 20: قدم زدن در جاده بی انتهای خیال

 

اول صبحه و دچار درد معده ای شدم که شک دارم درد سینه است و یا سوزش سر دل. این درد منو برد به زمانهای دور. از تجربه اول و دوم سربازی و تفاوت سادگی و پختگی انسان در طی سالیان. اگه یه دوره رو این وسط ندید بگیریم، تفاوت زیادی بین دوره اول و دوم بود. در دوره اول کاردان بودم و تقریبا در کشاکش تعامل یا تقابل با جوی که در اون قرار داشتم و در دوره دوم کارشناس ارشد، به مانند زمان کاردانی ایده آلیست ولی با سنی بالاتر. در دوره اول همون روز اول آموزش رتبه ی کارشناسی ام اومد و میدونستم میهمان طولانی ای نیستم. در دوره دوم بنابر شرایط زیاد سرحال نبودم و شاید رغبت ادامه تحصیل بعد از مقطع ارشد رو نداشتم (و هنوز ندارم!)، در اون پنج سال تجربیاتی کسب کرده بودم و باعث شد از انتخاب فاز صرفا غرغر یا تعامل به سمت تاثیر آهسته و پیوسته بر محیط برم.

محیط پادگان به خصوص پادگان آموزشی جای دلخواهی نیست و مطمئنا با ایده آل های هر فردی فاصله داره ولی میشه اون محیط رو تبدیل به محل  اذیت کردن تدریجی خود کرد و یا از نکات مثبتش بهره برد و زمینه را برای فعالیت بقیه آسونتر کرد. دوران دوم دیگه اون فاز شبه آنارشیست بودنم درونی شده بود و به چشم نمیومد. حامد و مسلم تاراج حیرون مونده بودن از روحیه ام. اون پست های شبانه با اون سرما خیلی هارو ناامید و کلافه کرده بود ولی من هنوز گرم ارشد بودم و می خواستم پیش برم. در جیب تخمه و شکلات داشتم و در لفافه لباس کتاب زبان و یا  جزوه درسی. از بعد مدتی که قاچاقی آهنگم گوش می دادم و واقعا اون آهنگ بر دل و جان می چسبید چون حسی از آزادی داشت و در پس زمینه بکر محیط تاثیر بیشتری داشت.

از زمانی پستی رو داشتم که شاید کارش سخت بود ،دو ساعت خواب بودی و دو ساعت بیدار و وقتی اینو برای شب در نظر بگیری تحملش سخته ولی با داشتن نظم و استفاده از عطش 24-48 ای که حمید استورم کروی بامروت به جون من انداخت، همین امر تبدیل به فرصتی برای لذت بردن از مقوله های در دسترس شد. همزمان پدیده ای به نام تلگرام و اون گروه های شلوغ و پر ذوق ظهور کرد و بچه های خوبی که اصلا نمیزاشتن به مطالعه برسی.

میدونی وقتی کمی از دورانی فاصله می گیری، مگر اینکه خاطرات خیلی بدی داشته باشی وگرنه از اون دوران یه رد خوب توی ذهنت می مونه و تجربه ای که در مقابل اون زمان سپری شده اندوختی. وقتی به خصوص به یاد دوره دوم میفتم که 16-17 ماهو به خودش اختصاص داد نکات جالبی زیادی هست. از اون بلاتکلیفی آموزشی که بالاخره کی رنگ یگانو می بینیم، از همون آموزش دو تیکه که به یمن آموزشی 42 روزه سال 88 و یه آموزش پایان سال 88 تبدیل به سومین دوره آموزشیم شده بود و سختی هاش و بعد رفتن به پادگان جالب ثابت خواه و بعدش اون انتقال معجزه وار به جایی که حسی خوب ازش داشتی. حسی که وقتی پای بر بقایاش گذاشتی دونستی تا حدودی از دست رفته ولی ول کن نبودی و با همون تتمه حس سعی کردی با بقیه احیاش کنی.

سربازی چه آموزشی و چه یگان همیشه دوران سختی نیست به خصوص وقتی دوستان خوبی داشته باشی مثل اشکان، مسلم تاراجیان، حامد شفیعی قائم، عرفان ریزوندی، عرفان نوذری و عرفان نوذری ثانی، سامان القاصی، میلاد شریفی و خیلی افراد عزیز بودند که اونو به خاطره ای محو ولی به یاد ماندنی تبدیل کردند.

خاطره ای با پس زمینه رویایی: تپه غربی در دامانی از گیاه و سبزه ، سایت با اون انزوا و سکوتش که در تابستان دامنی از چمنزار و گندمزار میشد، زاغه تسلیحات که سندشو انگار به نام من زده بودند و مزایایی ازش کشف کردم که باعث تعجب بقیه میشد(خخخ)،  پشت برجک دو و اون معبر رویایی به سمت نگهبانی، اون تالاب، اون بیشه، اون بچه های دژبان که با کمی حوصله در رفتار و درکشون تبدیل به دوستان عزیز و صمیمی شدن، اون منظره محو قرارگاه که با پس زمینه مه رویایی میشد. اینا و چند ده خاطره شیرین رو یادم نمیره. گمون نمی کنم تالاب و این منظره پر مه قرارگاه رو وقتی با سوئی شرت و با فراغ بال و مثل جناب کیتینگ در انجمن شاعران مرده توش می گشتم رو فراموش کنم. بله اون ورطه شعر زنده بود و من شاعرش!

بدرود رویاهایی که جز خاطره محو و البته دلچسب ازتون نمی مونه تا در ابدیت همه زنده شید و منو غرق خودتون کنید و درود بر عالم خیال که می تونه جانمایه هر نعمتی رو به خدمت بگیره و ابنابشر رو سرگشته و غرق لذت از خودش کنه!

پ.ن1: تقریبا پنج سالی میشه که در مسیری که در نظر داشتم در جا زدم ولی من هنوز زنده ام، نفس می کشم و رویاهای زیادی هست برای غوطه ور شدن، موسیقی شاهکار زیادی برای گوش دادن، فیلم های زیادی برای دیدن، کتاب های سحرآمیز زیادی برای برای خوندنو اوقات طلایی زیادی برای گذروندن در کنار عزیزان و دوستان!

پ.ن2: دنیا پر از تلخیه ولی همزمان پر از شیرینی و نورم هست بیایید به سهم خود کمی این فضای غبارآلود رو روشن تر و امیدوارتر کنیم!

پ.ن3: دوباره شاد و سهل می تازم در این ورطه همچون باد! پادشاه بی تاج و تخت، شبان دره های خیال! آرفارازون!

 

رویاها