دانه های ریزبرف
روبرویش مجسمه ای باشکوه قرار داشت که بر روی زانویش نشسته بود. زانوی چپ این مجسمه روی خاک و زانوی دیگر محکم و استوار بود. دستان مجسمه رو به آسمان باز شده بود و بالا و جلوی دستان ستاره هایی سپید قرار داشت که با رشته های نامرئی به هم متصل بودند. غرق تماشای این مجسمه شده بود، چنان که درد دست راست را که ساعتی پیش امانش را بریده بود فراموش کرده بود. با حس اینکه سفرش حداقل برای امشب به پایان رسیده نگاهی به دستش کرد که شاید ساعتی پیش آکنده از نیشتر بود اما اثری از خون ندید فقط زخمی کهنه دید که گویی یادگار سالها پیش بود. نفسی کشید و دریافت که چقدر خسته و بی حال است. رو به آسمان نگاهی کرد، صورتش را دانه های ریز برف در بر گرفت، نفس سردش را با هوای مطبوع ترکیب کرد و به بالا فرستاد. نمی دانست چه چیزی در درونش باقی مانده؟ چه حسی و چه نیروی محرکه ای. برای اولین در زندگی دریافته بود که به جایی تعلق نداشت . در سرزمینی بود که تعلقی به آن نداشت، همچون خانه اش که حال حتی فرسنگ ها دورتر از رویاهایش بود و تنها چاره این بود که دل در گروی پیشامدها می سپرد.