دانه های ریزبرف

روبرویش مجسمه ای باشکوه قرار داشت که بر روی زانویش نشسته بود. زانوی چپ این مجسمه روی خاک و زانوی دیگر محکم و استوار بود. دستان مجسمه رو به آسمان باز شده بود و بالا و جلوی دستان ستاره هایی سپید قرار داشت که با رشته های نامرئی به هم متصل بودند. غرق تماشای این مجسمه شده بود، چنان که درد دست راست را که ساعتی پیش امانش را بریده بود فراموش کرده بود. با حس اینکه سفرش حداقل برای امشب به پایان رسیده نگاهی به دستش کرد که شاید ساعتی پیش آکنده از نیشتر بود اما اثری از خون ندید فقط زخمی کهنه دید که گویی یادگار سالها پیش بود. نفسی کشید و دریافت که چقدر خسته و بی حال است. رو به آسمان نگاهی کرد، صورتش را دانه های ریز برف در بر گرفت، نفس سردش را با هوای مطبوع ترکیب کرد و به بالا فرستاد. نمی دانست چه چیزی در درونش باقی مانده؟ چه حسی و چه نیروی محرکه ای. برای اولین در زندگی دریافته بود که به جایی تعلق نداشت . در سرزمینی بود که تعلقی به آن نداشت، همچون خانه اش که حال حتی فرسنگ ها دورتر از رویاهایش بود و تنها چاره این بود که دل در گروی پیشامدها می سپرد.

برف( نیما یوشیج): بااندکی تغییر

 

زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی 
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی 
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته 
انداخته است
چند تن خواب آلود .
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار
که به جان هم نشناخته 
انداخته است
چند تن خواب آلود 
مشتی ناهموار
چند تن نا هشیار 
چند تن خواب آلود