اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 32: شب از آن ماست
1) گریه هم نعمتیه. انگار از معدود دریچه ها رو به ملکوته. شاید یکی از زیباترین حس های دنیا حس گریستن باشه. بخصوص وقتی یاد عزیزانت میفتی که توی این یه سال چطور خزان روزگار به باغشون حمله کرد و تک تک این گلها رو درو کرد. هنوزش باورش سخته. نمی خوام باور کنم تا زمانی که خودم دوباره اون عزیزانو ببینم و این دلتنگی از میان بره.
2) اما اگر چه در جاده بی کسی قدم بگذاری، یقین بدان ناهید در آسمان گام هایت رو روشنی می بخشد. از پایان نترس و از مسیر لذت ببر!
3) اما چه چیز زیباتر از خلق کردنه. شاید هیچی. در این برزخ درون چه رویاها که می آیند! چه آتش ها! چه رویاها!
4) مراقبه یعنی اینکه مراقب زبون و ذهنت باشی . به مانند کودکی باید روز به روز یاد بگیرم . هرچند از موفقیت خوشم نمیاد از انسانیت و سادگی خوشم میاد. تحول از درون رو دوس دارم نه مثل گرگ در گله گوسفند و بره بودن. این تفکری قدیمی و انتزاعیه ولی وجود داره و بهش مععتقدم.
5) از سایه خوشم اومد بالاخص اون دایره تای -چی. اون لباس های ابر و بادی. اون هوای ابری، اون اقلیم مرطوب و همیشه بارانی. قالبی جالب از شعری بود که درست سروده نشد. شعری که شاید شاعرش، کارگردانش غرق در اون نشد. گاه اینقدر غرق قالب میشی که می بینی حیفه کلمات ازت دزدیده بشه یا از انگشتان پایین بیفتن! نه انگار رویاها فروشی نیستند!
6) هیچ وقت از واقعیت خوشم نمیومده ولی انگار در واقعیت بد نیستم. صدیق حسابی شرمنده ام کرد. شاید بریفینگی که از من انجام داد روحیه خوبی بهم داد و منو پر انرژی کرد. اینکه گاها یکی انسان میتونه در چند مسیر باشه و لزوما تقابلی بین اونها نیست.
7) پرنیان بنهادی و بار کتان برداشتی. گاهی بغض حسابی گلو و حسرت حسابی دلو می گیره. سخته انتخاب و تبعات بعد از اون. گاهی همه چیز موفقیت و شادی نیست. اون حساسیت و استرس زیباتره. بعضی غم ها آدمو از درون می پوکونه ولی بازم زیباست چون غم بدی نیست. پرنیان نهادن دلتنگی داره که فقط مرگ یا فراموشی اونو از میان می بره.
8) عادت کردم به پیاده روی. از بنیاد تا دانیال و زنگ زدن به عزیزان که چیزیم و زنده ام. وقتی بقول سید در حال افقی شد بودم (خخخ) که چیزی نگفتم الان که حسابی سرحالم شاید از خوش بینی گاها احمقانه ام باشه یا اون دور اندیشی که می دونی پشت این پرده هیچی نیست پس نباید نگرانش بود. چه زندگی چه مرگ زیباست و نباید ازش ترسید. اما این اندیشه ها رو حساسیت صدیق و این وسواس من که سعی میکنم ترازو باشم به فراموشی می سپاره. یک روز دیگه گذشت ما انسانیم و هنوز زنده با همون ویژگی های همیشگی. کابوس ها پشت سر گذاشته شدن و شب مال ماست!