در تلاطم لحظه ها
و گرداب درد و رنج
آرام آرام حس می کنی
از دست رفتن آرزوها را
و بر این هنگامه چشم می بندی
که سرنوشت این چنین می خواست
و بعد از آن روزها و شب ها
همه تکراری است و
غرق در اجبار بودن
و این پایان است، آخر خط ...
اما نه
نقطه پایانی نیست
دوباره چشم می گشایی
و درون را پر می کنی از حس بودن
موسیقی دلنشین لحظه ها
زمزمه همیشگی شادی و درد و رنج
و دوباره پر می کشی در آسمان خیال
و در دشتی باز
دوباره می گشایی بال پرواز
آری تا نور در چشمانت است
باید گام برداشت
تا همیشه
نقطه پایانی نیست

 

پایانی نیست