چه آتش ها ( محمد علی بهمنی)

 

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب 
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد 
دلم فریاد می خواهد
دلم فریاد می خواهد
دلم فریاد می خواهد

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

 

آتش درون التهاب درون

پرنده نیستم ....

 

پرنده نیستم اما پر خیالم هست
توان بال گشودن به هر محالم هست

مبین که این‌گونه پای در لجن شده‌ ام
که دسترس به گواراترین زلالم هست

همین نفس که به عمق سکوت محبوسم
صدای منتشری آن سوی جبالم هست

شناسنامه‌ی من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست

بخواه تا خود از این خاک بسته برخيزم
به رستخيز تو همواره شور و حالم هست

مجاب فلسفه قبض و بسط روحم نیست
اگر چه با خود و دنیای خود جدالم هست

جهان جنون مرا پاسخی نداده هنوز
به ناگزیری دنیا همان سوالم هست

به غیر خویشتن از هیچ کس ملالم نیست
خود این دلیل مرا بس اگر ملالم هست 

پ.ن : Good bye brother