ساقیا برخیز و...

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

چه آتش ها ( محمد علی بهمنی)

 

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب 
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد 
دلم فریاد می خواهد
دلم فریاد می خواهد
دلم فریاد می خواهد

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

 

آتش درون التهاب درون

هوای گریه ( سیمین بهبهانی)

 

نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من

 

اندراحوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 21: جادوی لحظات

 

از قدیم الایام جنگ تمام عیار بود بین ارسطو و اپیکور از یک طرف و سقراط و افلاطون در طرف دیگه. ارسطو و اپیکور بر واقع گرایی، تجربه و حس های پنج گانه و لذت گرایی  تاکید داشتند و سقراط بر حقیقت گرایی. افلاطون که مرگ استاد خودشو آروم آروم به چشم دید و این غمو چون شرنگ سر کشید، حتی دست از حقیقت جست و به ریسمانی بلندتر چنگ زد یعنی ایده آلیسم  و رویاپردازی. در طول تاریخ بین این دو دسته چه از نظر فکری و چه عملی دعوا بوده.

شاید زیر پوستی ترین نمود این جنگ در زمان حال و در دنیایی باشه که به اصطلاح دنیای مجازی نام داره. دنیایی که انسان ها در اون باید در سایه و لفافه و به کمک ایهام و مجاز و رویاپردازی بهش رنگ و لعاب بدن شاید وبلاگ ها طلایی ترین نمود این دنیا بود که به علت کمی بازخورد، نداشتن زرق و برق به محاق رفت. بودند انجمن ها و کارگروه های درخشانی که با واقعیت گره خوردند در اون وقت نقاب ها از چهره ها کنار رفت و انسانها موندند و همون تصویر واقعی دنیای بیرون. تصویری که همه روزه می بینیم و چندان باب میل و ایده آل ما نیست  و درد مندانه مرگ تدریجی اونارو به چشم دیدم. مرگی که هرچند از احتضار طولانی مدتی که گرفتارش بودن بهتر بود و به قول معروف پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است. 

شاید تخیل و جادوی کلمات وسیله ای بودند برای اینکه محفلی بسازیم برای هرچند لحظه دوری از این واقعیت تلخ ولی افسوس که تموم  قله های ایده آل گرایی دیر یا زود به تسخیر واقعیت در میاد چون انسان موجودی است اجتماعی و ناگزیر از میل به تشویق و دیده شدن و لایک!

لایک و بازخورد سریع و پست های سریعتر که گاها هیچ فکر یا درنگی پشتش نیست باعث نوعی تهوع میشن. تهوعی برآمده از مدرنیته و عجله دیر اومدن و زود رفتن . شاید یادمون میره که کلمات عصای جادویی اند برای کاتالیز عباراتی که  به قول استاد کیتینگ انجمن شاعران مرده مثل عسل از دهان و دستان گویندگانش جاری و ساری میشه. عسلی که همیشه و در همه حال انسان رو مست و مدهوش می کنه. هدف این جادو مقصد نیست، نتیجه نیست ، مگه در این ده هزار و اندی سال به چه مقصد یا نتیجه ای رسیدیم که از این به بعد می خواهیم برسیم؟ همون جاده، همون جادوی لحظات و همون رفتن و نرسیدن و در لفافه کلمات و عبارات به پرواز در اومدن رو عشق است! 

این سرایی نیست  که واقعیت به اون راهی داشته باشه. باید برای اومدن به اینجا و غرق شدن در ورطه ای که زمان می ایسته و گذشته و حال و آینده دست در دست هم در اون می چمند، جامه واقع گرایی از تن کند و نام دوست را گفت و وارد شد! 

 

جادو

پرنده (مانی رهنما)

 

پرنده ، هم قفس ، همخونه من

زمستون رفت و شد فصل پریدن

همین دیروز تو از این خونه رفتی

ولی از اومدن چیزی نگفتی

تو را در حنجره یک دشت آواز 

تو را در سر هوای خوب پرواز

من اینجا خسته و غمگین و تنها 

نمیدونم که می مونم تا فردا

چی میشد اون هوای برفی و سرد 

تو رو راهی به این خونه نمیکرد

بهار کاغذین خونه من  

تو رو راضی نکرد آخر به موندن

من عادت میکنم با درد تازه 

جدایی شاید از من ، من بسازه

دلم تنگه ، دلم تنگه برایت

نگاهم با نگاهت داشت عادت

تو اونجا با گلای رنگارنگی

من اینجا پشت دیوارای سنگی

تو با جنگل ، تو با دریا ، تو با کوه

من و اندازه یک فصل اندوه

من عادت میکنم با درد تازه

جدایی شاید از من ، من بسازه

دلم تنگه ، دلم تنگه برایت 

نگاهم با نگاهت داشت عادت

 

پرنده

رهایم کن

 

پرکن ز آب توبه سوز حیاتت پیاله‌ام ساقی
بکش عقلم
چه حاصل گر سلیمان تخت دارم، باد بر دست، چیره بر خورشید
مرا گر نوح عمری باشدم، فرجام، خاک است
پرکن ز اشک دختر تاکت، پیاله‌ام ساقی
بکش مهرم
چه حاصل گر رباید دل زمن، ایمان ز من، مه چهره‌ای
مرا گر دختر دریا عروسی باشد و بر بام افلاک، بِستری آغوش، خاک است
پرکن پیاله را ساقی
بده آن زهر مینا را، زبان بند خرد را
بکش علمم، که من عالم به مرگ خویش می‌باشم
رهایم کن
رهایم کن
که من رنجور درد دانش خویشم

رهایم کن
رهایم کن

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد (احمد شاملو)

 

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری است

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه یی ست

وقلب

برای زندگی بس است .

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف

زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه یی ست

تا کمترین سرود ، بوسه باشد .

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود .

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم

پرنده نیستم ....

 

پرنده نیستم اما پر خیالم هست
توان بال گشودن به هر محالم هست

مبین که این‌گونه پای در لجن شده‌ ام
که دسترس به گواراترین زلالم هست

همین نفس که به عمق سکوت محبوسم
صدای منتشری آن سوی جبالم هست

شناسنامه‌ی من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست

بخواه تا خود از این خاک بسته برخيزم
به رستخيز تو همواره شور و حالم هست

مجاب فلسفه قبض و بسط روحم نیست
اگر چه با خود و دنیای خود جدالم هست

جهان جنون مرا پاسخی نداده هنوز
به ناگزیری دنیا همان سوالم هست

به غیر خویشتن از هیچ کس ملالم نیست
خود این دلیل مرا بس اگر ملالم هست 

پ.ن : Good bye brother

 

 

بنویس (ایرج جنتی عطایی)

 

با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست

پنجره (اردلان سرفراز)

 

باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبي است
خواب گل مهتابي است

اي نهايت در تو، ابديت در تو
اي هميشه با من، تا هميشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگي آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود، تا دلم باز شود

دلم اينجا تنگ است، دلم اينجا سرد است
فصلها بي معني، آسمان بي رنگ است
سرد سرد است اينجا، باز کن پنجره را
باز کن چشمت را، گرم کن جان مرا

اي هميشه آبي اي هميشه دريا
اي تمام خورشيد اي هميشه گرما

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

ایمان بیاوریم


ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ‌های تخیل


به داس‌های واژگون شدهٔ بیکار


و دانه‌های زندانی

جان جانان( سعدی)

 

کس چنين روي ندارد تو مگر حور بهشتي

وز کس اين بوي نيايد مگر آهوي تتاري

طوطيان ديدم و خوشتر ز حديثت نشنيدم

شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داري

اي خردمند که گفتي نکنم چشم به خوبان

به چه کار آيدت آن دل که به جانان نسپاري

آرزو مي کندم با تو شبي بودن و روزي

يا شبي روز کني چون من و روزي به شب آري

هم اگر عمر بود دامن کامي به کف آيد

که گل از خار همي آيد و صبح از شب تاري

سعدي آن طبع ندارد که ز خوي تو برنجد

خوش بود هر چه تو گويي و شکر هر چه تو باري

 

 

کاروان

 
چو کاروان رود ،
فغانم از زمين بر آسمان رود ،
دور از يارم ،
خون مي بارم
 فتادم از پا ،
به ناتواني ،
اسير عشقم ،
چنان که داني
رهايي از غم ،
نميتوانم ،
تو چاره اي کن ،
که مي تواني

هر کجا هستم ،باشم

 

هر کجا هستم ،باشم

آسمان مال من است

پنجره ،فکر ، هوا ، عشق ،زمین مال من است 

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت!

سخن نو( فرخی سیستانی)

 

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن، گشته ست خلق را از بر
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد
حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر

 O Captain! My Captain ( والت ویتمن)

  O Captain! My Captain 
   
   By: Walt Whitman
   O CAPTAIN! my Captain, our fearful trip is done 
   The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won 
   The port is near, the bells I hear, the people all exulting 
   While follow eyes the steady keel, the vessel grim and daring 
   But O heart! heart! heart 
   O the bleeding drops of red 
   Where on the deck my Captain lies 
   Fallen cold and dead
   O Captain! my Captain! rise up and hear the bells 
   Rise up--for you the flag is flung--for you the bugle trills 
   For you bouquets and ribbon'd wreaths--for you the shores a-crowding 
   For you they call, the swaying mass, their eager faces turning 
   Here Captain! dear father 
   The arm beneath your head 
   It is some dream that on the deck 
   You've fallen cold and dead
   My Captain does not answer, his lips are pale and still 
   My father does not feel my arm, he has no pulse nor will 
   The ship is anchor'd safe and sound, its voyage closed and done 
   From fearful trip the victor ship comes in with object won 
   Exult O shores and ring O bells 
   But I with mournful tread 
   Walk the deck my Captain lies 
   Fallen Cold and Dead
 
آی ناخدا ! ناخدا ی من    
آی ناخدا ، ناخدا ی من ، سفر دهشتبارمان به پايان رسيده است   
كشتی از همه ی مغاك ها به سلامت رست ، به پاداش موعود رسيده ايم    
بندرگاه نزديك است ، طنين ناقوس ها را می شنويم ، مردمان در جشن و سرورند   
چشم های شان پذيرای حصار حصين كشتی است ،  آن سرسخت بی باك   
امّا ای دل ، ای دل ، ای دل   
وای از اين قطره های سرخ خون فشان   
بر اين عرشه كه ناخدای من آرميده است   
سرد و بی جان   
آی ناخدا ، ناخدا ی من ، برخيز و طنين ناقوس ها را بشنو   
برخيز ، پرچم برای تو در اهتزاز است ، برای تو در شيپور ها دميده اند   
برای توست اين دسته ها و تاج های گل ، اين ساحل پر همهمه   
اين خلق بی تاب و توان نام تو را آواز می دهند ، چهره های مشتاق تو را می جويند   
بيا ناخدا ، ای پدر بزرگوار من   
سر بر بازوی من بگذار   
اين وهمی بيش نيست كه تو سرد و بی جان آرميده ای   
ناخدای من پاسخم نمی دهد ، لبانش رنگ پريده و خاموش است   
پدرم بازوی مرا حس نمی كند ، كرخت و بی اراده است   
سفر به انجام رسيد و كشتی ايمن و استوار كناره گرفت   
از اين سفر سهمناك ، كشتی پيروزمند ، گوی توفيق ربود و به ساحل رسيد   
سرور از نو كنيد ای مردمان ساحل ، طنين در افكنيد ای ناقوس ها   
امّا من با گام های سوگوار   
ره می سپارم بر اين عرشه  

برف( نیما یوشیج): بااندکی تغییر

 

زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی 
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما
آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی 
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته 
انداخته است
چند تن خواب آلود .
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار
که به جان هم نشناخته 
انداخته است
چند تن خواب آلود 
مشتی ناهموار
چند تن نا هشیار 
چند تن خواب آلود

زمزمه مهتاب

 

هوای تازه تر می خوام

عاشق اون بنفشه هام

بنفشه های شهرمون

خسته از این اسارتم

دنبال اون ستاره هام

ستاره های مهربون

بارش مهتاب

انجمن شاعران مرده

 

Gather ye rosebuds
While ye may,
Old time is still a flying
And the same flower
That smile today
Tomorrow will be dying
Robert Herrick

غنچه های گل سرخ را
کنون که می توانی برچین
زمان سالخورده در گذر است
و همین گلی که
امروز می زند لبخند
فردا خواهد مرد

پ.ن: O Captain! my Captain! 

اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 12: زمزمه مهتاب

 

1) قطعه ای از یه دوست، دست به دست به من رسید، باارزش تر از هر هدیه ممکن. قطعه ای پیانو که با آکاردئون همراهی میشد. نوای دلکش و ترکیبی از غم و شادی. درست مثل  دستگاه ماهور. درست مثل با در اشک شوق یا در اوج ناراحتی خندیدن.

2) زمان همچون می جاری و ما ماهیان مست مست  غرق در دریای متلاطم سرنوشت.  مست از باده زیستن و تشنه  ابدیت . من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم!

3) همین که زمینه ای برای به تکاپو انداختن استعداد باشه باید خداروشکر کنم ولی حسم اینه 4 ساله در جا می زنم شاید به خاطر اینکه آینده معلوم نیست ولی باید نترسید و پیش رفت.

4) کدومشون پایان می پذیره؟ کهکشان ها، هنر، تخیل آدمی، زمینه برای بهتر شدن یا رحمت الهی؟ هیچ کدام!

5) وقتی یه نفر دعات می کنه تمام محاسباتت به هم می ریزه. یاد اسکار شیندلر در فهرست شیندلر می افتم. چی کار کردم با خودم؟ ای کاش می تونستم فرد موفق تری باشم تا بتونم قدری انسان تر باشم. افسوس کنم که خودم در این قلزم پرخون سرگشته و حیرانم. نگاه انسانی ام تنها محدود شد به اینکه حرص بخورم و دوست نداشته باشم کسی طعم ناراحتی رو بچشه.

6) ولی روزگار بهت می خنده و انسان هارو درست مثل دسته ای گندم جلوی چشمات خرد می کنه، لحظه به لحظه می شکنه و می تونی نگاه کنی و از درون بشکنی.

7) ولی می خوام این چرخه بشکنه پس باید سعی کنم قوی باشم و صبور!

8) اما هرچقدر جسم تاریک باشه چشم مدهوش تابش نور، نگاهی رو به آسمان داره و روزی جسم خاکی مهمان نور و شادی میشه.

سپهر را ستاره ای است
که دست یازیدن خاک را بدان ممکن نیست
لیک؛ خاک را زمزمه آواز جدایی است
و هنوز هوا آن چنان تاریک نشده
که نتوان آواز خواند

اندر احوالات شاه بی تاج و تخت نومه نور 10

 

1) ماهیت زندگی مثل پتوییه که نمی تونه تموم جسمتو بپوشونه. یا سرتو در بر می گیره و مجبوری با بیرون موندن پاها بسازی یا مجبوری پاهارو بپوشونی و  بیخیال سر باشی و سری که درگیر سرما باشه نمی تونه غرق در رویا باشه.

2) و رویاهایی که از دست برن کابوس شبانه میشن. فراموشی هیچ وقت در دسترس نبود . اگه می تونستم پنجه در خیال و گنجه خاطرات می انداختم و یکی یکی همشونو بر باد می دادم.

3) و ما مثل شمعیم چه با دود بسوزیم و چه زیبا روشنی ببخشیم باید حاصل سوختنه و یه چیزی از درون از وقتی یادمه منو می سوزونه. هیچ وقت تحمل رنج و سختی بقیه رو ندارم و این بشدت حساسم می کنه. گاهی این خیال به سر می زنه که گاهی اصلا اراده ای در تغییر ریتم زندگی نداشته باشم و خنثی باشم و اجازه بدم همین طور که میخواد پیش بره و آرزو کنم که

4) که ای کاش

که ای کاش

کاش این دنیا هم مثل یه جعبه موسیقی بود

همه صداها آهنگ بود

همه حرف ها، ترانه

5) تیرماه چالش بر انگیزی بود. بخصوص این هفته آخر زندگی فانتزی ای داشتم و به زور جان سالم به آخر هفته بردم.  چه جسم و چه ذهن.

6) شاید قالبی که در تیرماه داشتم در این امر کم تاثیر نیست در هنگامه طوفان باید مرغ طوفان باشی و نه اینکه اسیر دلخوری  باشی و از درون در عذاب.

7) و از رنجی خسته ام که از آن من نیست.

8) قلمرو ذهن چه قدر گسترده اس، قلمروی مهربانی چه قدر گسترده اس و قلمروی عمل چقدر محدود. دوس داشتم هی وقت دنیا این طور نبود ولی جسم آدمی محدوده و غرق در قوانین طبیعت . وچشم باز می کنی و می بینی اون بنده ای که می خواستی نبودی و خالقو ناامید کردی

9)  اگه دست من بود این هیچ این امانت رو بر نمی داشتم.

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

10) ریدلی اسکات دوباره منو به باغ خودش برد و روحو پرواز داد. علاج درد ما در خراب تر شدنه.

چشمامو می بندم و ترجیح میدم هم چشم و هم  دل زمزمه وار گریه کنه و نغمه سر بده که :

نام من رامسس دوم شاه شاهان است
ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید
هیچ چیز دیگر نیست  گرداگرد زوال
آن ویرانه غول پیکر٬ بی کران و لخت
شن ها و دیگر هیچ تا بی کران گسترده اند

تا شقایق هست  زندگی باید كرد

 

دشت هایی چه فراخ

كوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آید

من در این آبادی

پی چیزی می گردم

پی خوابی شاید

پی نوری

ریگی

لبخندی

پشت تبریزیها

غفلت پاكی بود

كه صدایم می زد

پای نیزاری ماندم

باد می آمد

گوش می دادم

چه كسی بامن حرف می زد

سوسماری لغزید

راه افتادم

یونجه زاری سر راه

بعد جالیز خیار

بوته های گل رنگ

و فراموشی خاك

لب آبی

گیوه ها را كندم  

و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز

و چه اندازم تنم هوشیارم

نكند اندوهی

سر رسد از سر كوه

چه كسی پشت درختان است

هیچ

 می چرد گاوی در كوه

ظهر تابستان است

سایه ها می دانند

كه چه تابستانی است

سایه هایی بی لك

گوشه ای روشن و پاك

كودكان احساس

جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست

مهربانی هست

سیب هست

ایمان هست

آری  

تا شقایق هست

زندگی باید كرد

در دل من چیزیست

مثل یك بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

كه دلم می خواهد

بدوم تاته دشت

بروم تا سر كوه

دور ها آوایی است

كه مرا می خواند...

 

 

 

1)

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

2) تارانتینتو در پالپ فیکشن میگه (نقل به مضمون و اندکی تغییر) این دنیاست که اهریمنیه و ما پارسا اینو دوس دارم ولی افسوس که وجود نداره. من ستم انسان اهریمنی ام و در واقع خیلی سعی می کنم که شبان ( مردی نیک) باشم.

3) افسوس که دنیا خیالی نیست و دنیا محل رنگ باختن لحظه لحظه اون رویاییه که ازش اومدیم یا در سر داشتیم.

4) نمیدونم واقعا رویایی وجود داره. می ترسه از کابوس بیدار شم و ببینم غرق یه کابوس دیگه ام.

5) واقعا این جام متناسب با اون شرنگ نیست. شاید مکان یا زمان بودن ما، اشتباه بوده. شاید.

6) دوس دارم این قطعه زیبای بانو سیمین غانم رو زمزمه کنم که:

 

گوشه ي آسمون پر رنگين کمون
من مثل تاريکي تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من ميرم گم ميشم تو جنگل خواب

7) دوست دارم دوباره خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی رو بخونم ولی فکر کنم خوندنش آدمو یه طوری کنه. داستایوفسکی خیلی  جالب از درون و ماهیت ما خبر داشت.



 

 

ساقیا

 

ساقیا برخیز و می در جام کن

وز شراب عشق دل را دام کن

نام رندی را بکن بر خود درست

خویشتن را لاابالی نام کن

چرخ گردنده تو را چون رام شد

مرکب بی‌مرکبی را رام کن

آتش بی‌باکی اندر چرخ زن

خاک تیره بر سر ایام کن

اندراحوالات شاه جادو پیشه نومه نور

 

1) جاودانگی چیه؟ بجز به بن بست رسیدن و شروع دوباره و دوباره و دوباره! باورم اینه هیچ پایانی وجود نداره و میشه بارها و بارها شروع کرد و پی گرفت و پیش رفت

2) خب فعلا آزمون زبونو گذروندیم. خدا به خیر بگذرونه که تا خرداد صبر کن. اردیبهشت طوفانی ای رو در پیش دارم و دوس دارم این طوفان چرخ روزگارو بگذرونه نه اینکه ریشه کن باشه!

3)من اگه یه عیب خیلی بد داشته باشم رودربایستی داشتنمه. گاهی رک باشی میشه راحت در یه قضیه نه گفت ولی می بینی یه بله اشتباه میگی بعدا خودت اذیت میشی یا برای نبودن در اون قضیه ممکنه شخصیت خودت بره زیر سوال. من مقاله های علمی هم می نویسم ولی راستش بیشتر ترجیحم مشاوره و به خصوص ویرایشه ولی نوشتن مقاله اونم یه مقاله مفصل از اون چیزاییه که فکرمو درگیر کرده.  البته برام خوبه که مقاله نویسی و جزئیاتش از یادم نمیره  ولی نمی خوام کیفیت کار بیاد پایین و این وسواسو داشتم و دارم. حالا این قضیه بگذره ترجیح میدم صرفا کارهای مشترک با سید مهدی رو دنبال کنم ولاغیر هم اون دید مترقی رو داره و هم باهاش راحت ترم.

4) مقاله های هنری و ایده های نویسندگی رو راستش فعلا گذاشتم دم کوزه.خخخ.ترجیح میدم در جایی کارمو بزارم که براساس ایده  خودم باشه. در کنارش از روگ وان و اسنو پیسر( برف شکن) خوشم اومد. به وقتش یه نقد مفصل در مورد هرکدوم می زارم ولی در خرداد فعلا اردیبهشت زمانش نیست.

5) تا وقتی به فکر خودت نباشی نمی تونی برای خودت مفید باشی. بزرگترین اصلاح خوشبختی خودته و بس! اگه تونستی در مسیر خودت پیش بری اون وقت به بقیه هم کمک کن. کسی که با یه دست 10 تا هندونه برداره و بین ایده آل هاش و عملش چندسال نجومی فاصله باشه عملا به هیچ کدوم نمی رسه.

6) خدا خودش رحم کنه توی این هفته دو باره ماشینیستو دیدم! زمانی نیست که خودمو درگیر جادوی بی نظیر داستایوفسکی کنم. این تابستون رو سعی میکنم تابستون خوبی در پیش داشته باشم. نیمه بیشتر  تابستون گذشته که به ناراحتی و  اضطراب و ناامیدی گذشت.

7) یاد دیالوگ ژاویو در صخره سرخ افتادم. ما ترسو نیستیم فرصت ابراز توانایی هامونو نداشتیم! باید قوی بود و تلاش کرد و ناامید نشد. به اندازه کافی بستر برای فعالیت وجود نداره ولی باید در هر صورت پیش رفت!

ای صبا(حافظ شیرازی)


ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته​ ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه​ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ​ای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ​ای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاری است که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به می​اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار